گل دشت...
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده

امشب به خیالم احساس را با تور ماهیگیری گرفتم ام . تصاویری از تجربه دیروز همچون خیال امروز می روند ُ، تا فردا را مثل دیروز تکرار کنند ، و منطق نمی تواند احساس را کنترل کند زیرا احساس چشمه جوشانی است که از دل سنگ سخت سرچشمه می گیرد.

چه کنم اینبار ؟.....

این گناه من نیست آدمها دروغ پیشه اند ،

به من چه دروغ دختری هوسران......

به من چه عشق دو حرفی .......

فردا ی مهم من چه ارزش دارد اگر احساس مهمم را امروز نکنم شاد؟ این سوالی است که جوابش تکرار گذشته است.  نتوانی صداقت را بر احساس دور کنی نتوانی امروز را فدای فردا کنی فردای ما از امروزمان دستور می گیرد.

نه آنقدر سنگ صفت نشدم که  روزم را به خودم تلخ کنم . پس می بویمت ای گل زیبا تو نیز مانند دیگران همانند من نیستی تو زیبائی و رویائی و پر از امید چگونه تنها توقع تو از زندگی را نپذیرم؟

ان هم چه توقعی !  بوی خوب عطر های اشکهای باران را بر مشامم فوارانی کنی!

نه نتوانم تنها گل این دشت سبز را نبویم می دانم شاید عمر نکنی قدر من اما همین قدر که در این دشت  بزرگ در دیار خرداد شاد ماندی بوئیدنت وظیفه ایست که بارها می بایست تکرار کنم ...





:: بازدید از این مطلب : 195
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: